بنام حضرت دوست
پیرمرد و دوست دخترش...
در يك غروب پنج شنبه پيرمرد موسفيدي در حالي كه دختر جوان و زيبايي بازو به بازويش او را همراهي مي كرد وارد يك جواهر فروشي شدند و به جواهر فروش گفت
يك انگشتر مخصوص براي دوست دخترم مي خواهم مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه كرد و انگشتر فوق العاده گراني و زيبايي كه ارزش آن 3 مليون دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقي زد تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.
پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما اين رو برميداريم. جواهرفروش با احترام پرسيد كه پول اونو چطور پرداخت مي كنيد؟
پيرمرد گفت : با چك ، ولي خب من ميدونم كه شما بايد مطمئن بشيد كه تو حسابم پول هست يا نه بنابراين من اين چك رو الان مي نويسم و شما مي تونيد روز دوشنبه كه بانكها باز مي شه ، به بانك من تلفن بزنيد و تاييد اونو بگيريد و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما مي گيرم.
.
.
.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالي كه به شدت ناراحت بود به پيرمرد تلفن زد و با عصبانيت به پيرمرد گفت : من الان حسابتون رو چك كردم اصلا نمي تونم تصور كنم كه توي حسبابتون حتي يك ريال هم نيست!!!
پيرمرد جواب ميده : متوجه هستم چي ميگيد ، ولي در عوضش مي توني تصور كني كه من تو اين دو سه روز چه كيفي كردم واقعا كه بهترين روزاي عمرم بود!
نظرات شما عزیزان: